معنی ابجد کبیر

حل جدول

ابجد کبیر

ابجد کبیر همراه با اعدادش به صورت زیر هستش:
ا=1 ب=2 ج=3 د=4 ه=5 و=6 ز=7 ح=8 ط=9 ی=10 ک=20 ل=30
م=40 ن=50 س=60 ع=70 ف=80 ص=90 ق=100 ر=200 ش=300 ت=400
ث=500 خ=600 ذ=700 ض=800 ظ=900 غ=1000


ابجد

فیلمی با بازی عبدالرضا اکبری

لغت نامه دهخدا

ابجد

ابجد. [اَ ج َ] (اِ) نام اولین صورت از صور هشت گانه ٔ حروف جُمَّل. || نام مجموع صور هشت گانه ٔ مزبور. واین ترتیب حروف الفبای مردم فنیقیه بوده، بدین نهج:ابجد. هوز. حطی. کلمن. سعفص. قرشت. ثخذ. ضظغ... و در حساب جُمَّل، الف تا طاء بترتیب، نماینده ٔ یک تا نه و یاء تا صاد بترتیب، نماینده ٔ ده تا نود و قاف تا غین بترتیب، نماینده ٔ صد تا هزار باشد. و عرب که در افسانه های خرافی ساختن و اشعار متناسب با دعاوی باطله ٔ لغوی و تاریخی خویش جعل کردن معروف میباشند گاه بهر یک از این هشت صورت معنای خاص داده و گاه اباجاد را مثقل ابجد پسر پادشاهی یا پادشاه مدین گفته و گاه این هشت لفظ را نام فرزندان مرامر نامی واضع خط خوانده اند. و البته هیچیک بر اساسی نیست:
چنانچون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن.
منوچهری.
مناقب اَب و جد تو خوانده اند از لوح
چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد.
سوزنی.
چون حرف آخر است ز ابجد گه سخن
وز راستی چو حرف نخستین ابجد است.
انوری.
خرسند به نیک و بد خود باید بود
اندازه شناس حد خود باید بود
اول سبق تو اَبجَد آمد یعنی
بر سیرت اَب ّ و جدّ خود باید بود.
؟
- ضظغ و ابجد امری بودن، اول و آخر آن بودن. تمام آن بودن:
رادی را تو اول و آخری
حری را تو ضظغ و ابجدی.
فرخی.


کبیر

کبیر. [ک َ] (اِخ) لقب کورش هخامنشی است. رجوع به کوروش کبیر شود.

کبیر. [ک َ] (اِخ) لقب پطر، پادشاه روسیه است. رجوع به پطر کبیر شود.

کبیر. [] (اِ) اسم هندی توتیاست. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).

کبیر. [ک َ] (اِخ) لقب اسکندر مقدونی است. رجوع به اسکندر مقدونی شود.

کبیر. [ک َ] (ع ص) بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی ص 81). بزرگ و کلان. (ناظم الاطباء). کبیره مؤنث آن است. ج، کِبار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و کُبَراء. (اقرب الموارد). و مَکبوراء. (منتهی الارب) (آنندراج):
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
به هر صغیر عذابی کبیر را اهلم
اگر نه عفو کند خالق کبیر مرا.
سوزنی.
- انسان کبیر، عالم کبیر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عالم کبیر شود.
- عالم کبیر، جهان وجود با نظام کلی و جملی خود و آن را انسان کبیر هم گفته اند چنانکه انسان (بمعنی حیوان ناطق) را عالم صغیر هم نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین).
- فساد کبیر، جرم و خطای بزرگ و گناه عظیم. (ناظم الاطباء).
- گناه کبیر، گناه بزرگ. جرم و خطای بزرگ. اثم کبیر. مقابل گناه صغیر و خرد:
بسی گناه کبیر و صغیر کردم کسب
که نز کبیر خطر بود و نز صغیر مرا.
سوزنی.
|| تنومند و عظیم. بزرگ و کلان. (ناظم الاطباء). || بزرگ در توانایی و در دولت و ثروت و زور و قوت. (از ناظم الاطباء):
ای پسر همچو میر میری تو
او کبیر است و تو امیر صغیر.
ناصرخسرو.
داور اسلام خاقان کبیر
عدل را نوشیروان مملکت.
خاقانی.
بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت
بل کان شه اقلیم گیر اقلیم توران بخشدت.
خاقانی.
کسری اسلام خاقان کبیر
خسرو سلطان نشان در شرق و غرب.
خاقانی.
خاقان کبیر ابوالمظفر
سر جمله شده مظفران را.
خاقانی.
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر.
سعدی (بوستان).
امیر کبیر عالم عادل مؤید منصور. (گلستان). || بزاد برآمده. (السامی فی الاسامی). سال دار و آنکه دارای سال بسیار باشد. || به بلوغ رسیده. (ناظم الاطباء). به مردی رسیده. (یادداشت مؤلف). کامل شده و بزرگ شده. (ناظم الاطباء). مقابل صغیر. || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). کامل در ذات. (یادداشت مؤلف).
- خالق کبیر، خداوند بزرگ. خالق اکبر.
|| (ع ص) (در اصطلاح صوفیه و در علم فتوت) آنکه شرب این از نهر او بوده باشد بی واسطه ای، یعنی قدحی ازو خورده باشد و لازم نیست که خود مباشر آن شده باشد، بلکه شاید بنفس خود داده باشد و شاید که وکیل او داده باشد، و او بمنزله ٔ پدر است در نسبت ولادت و از این جهت اورا پدر خوانند و شارب را پسر و اسم کبیر بر زعیم قوم اطلاق کنند، و او را شیخ و مقدم و قاید و عتیدو اب و رأس الحزب نیز گویند و عجم او را پیشقدم خوانند. (نفائس الفنون ص 196 و 197). || نزد اهل عربیت قسمی از اشتقاق و ادغام است. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به اشتقاق و ادغام شود. || نزد اهل جفر قسمی از باب و قسمی از مخرج است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (در اصطلاح عروض) نام یکی از بحور مستحدث.

کبیر. [ک َ] (اِخ) لقب داریوش اوّل، پادشاه هخامنشی است. رجوع به داریوش اوّل شود.

کبیر. [ک َ] (اِ) شوره زار. کویر. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به کویر شود.

کبیر. [ک َ] (اِخ) لقب شاه عباس اول، پادشاه صفوی است. رجوع به شاه عباس اول شود.


حرف ابجد

حرف ابجد. [ح َ ف ِ اَ ج َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) هر یک از حرفهای ابجد. رجوع به حروف ابجد شود:
قوی در بلاغات و در نحو چست
ولی حرف ابجد نگفتی درست.
سعدی (بوستان).

فرهنگ معین

ابجد

(اَ جَ) [ع.] (اِ.) ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارتست از: ا، ب، ج، د، ه، و، ز، ح، ط، ی، ک، ل، م، ن، س، ع، ف، ص، ق، ر، ش، ت، ث، خ، ذ، ض، ظ، غ. از این حروف هشت کلمه ساخته اند بدین ترتیب: ابجد، هوز، حطی، کلمن، سعفص،

فرهنگ عمید

ابجد

ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارت است از: همزه = ۱، ب = ۲، ج = ۳، د = ۴، ﻫ = ۵، و = ۶، ز = ۷، ح = ۸، ط = ۹، ی = ۱۰، ک = ۲۰، ل = ۳۰، م = ۴۰، ن = ۵۰، س = ۶۰، ع = ۷۰، ف = ۸۰، ص = ۹۰، ق = ۱۰۰، ر = ۲۰۰، ش =‌ ۳۰۰، ت = ۴۰۰، ث = ۵۰۰، خ = ۶۰۰، ذ = ۷۰۰، ض = ۸۰۰، ظ = ۹۰۰، غ = ۱۰۰۰. = حساب * حساب جُمَّل

فرهنگ فارسی هوشیار

ابجد

نام اولین صورت از صور هشتگانه حروف جمل

معادل ابجد

ابجد کبیر

242

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری